سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آخرین خاطره ها ماندگار ترند...

***لیلا امروز بعد از نیم ساعت خط خوردن دستش توسط آرنج من وقتی یه کلمه توی کتاب دینی اش نوشت! با تعجب گفت: باورم نمی شه که می تونم بنویسم!!!

دیگر برای خودم حرفه ای ترین دست خط زن روی زمینم.

***بعد از اینکه چندین بار سر صحیح کردن امتحان زبان به جای روی صفحه از پشت صفحه شروع کردم به صحیح کردن. دیدی جیغ و داد کنان گفت: باورم نمی شه که این قدر خنگی و نمی فهمی که ممکن نیست همه ی سوال ها رو اشتباه زده باشی! و برگه را برگرداند.

توی فکر تمام شدن بودم. اینکه یعنی تمام می شود؟ تمام بشود چه می شود؟

***قنوا توی راهروی جلویم را گرفت و گفت: پلی با من قهری؟ بعد از اینکه از به پایان رسیدن دنیا مطمئن شدم! با خنده گفتم: قنوا این همیشه من بودم که منتت رو می کشیدم چی شده؟ و قنوا دوباره به روش خودش قهر کرد و رفت.

و من هم پشت سرش شروع کردن با نام های مختلف صدایش کردن: قنون... تو یه کتونی... قنال... توی یه آلدهیدی....  قنوآت ... تو یه استری.... و به همه ی ترکیب های آلی افتخار کردم و به شیمی هم.

***سعیده کتابش را دستم داد و برای بار هزارم گفت که مراقبش باشم.

***ریحانه دنبالم آمده. می گه زودتر بدوم سوار سرویس شوم. دوباره مثل دیروز چادرم به لبه ی صندلی گیر می کند... یاد شعر شهریار می افتم.

***دوباره داریم به متی بحث می کنیم. به نتیجه هم نمی رسیم. سر سوال 6 امتحان مثلثات....

*** با صدرا دور حیاط راه می رویم، دوباره دارم یکی از همان سخنرانی های معروفم را می کنم! "برو دنبال علاقت بچه جون" "ول کن این ریاضیو" و....

به صدرا می گم یادت هست دوم راهنمایی بعد از اینکه زنگ کلاس می خورد تصمیم می گرفتیم بریم بیرون قدم بزنیم؟ قاه قاه می خندد. می گه: پلی یادت هست پابوکس می رفتی؟ قاه قاه می خندم... یادش به خیر را که می گوید. فرار می کنم... و زیر لب با خودم می گویم! "باز هم خاطره..."!

*** ضحی با مداد رنگی اش می آید کنار دستم بنشیند. یکدفعه از جایش می پرد و می گوید: نه من اینجا نمی شینم! تو آدم خطرناکی هستی! دست آدمو خط می زنی!

به خودم افتخار می کنم!

*** قنوا می گوید تو بهترین دوستی هستی که می شناسم! ذوق می کنم! "راست میگی؟" از میان لب هایم بیرون می پرد. می گوید: خاطره سازترینی!

دلم برای قنوا هم تنگ میشود...

*** زینب و هدی دارند توی سر و کله ی همدیگر می زنند. می گویم مشکل از نشستن این دو تا کنار همدیگر نیست. زینب کنار نیکی و ضحی هم که می شست کتک کاری زیاد می کرد....

زینب را دوست دارم.

*** باز هم لب به اعتراض باز می کنم! باورم را باور نمی شود که دیگر ت م ا م شد! مشاورمان برای بار هزارم می گوید که ساکت باشم.....

** هدا و فهیمه با هم یک گوشه سایت نشسته اند. ساعت ها با فهیمه دست می دهم. هدا غر می زند که تمامش کنیم.

** برای بار هزارم سر پروژه ی کامپیوتر با دیدی دعوایم می شود! نرگس سادات داوطلبانه کمکمان می کند...

** ضحی فایل های جزوه ی دینی را می گیرد و می گوید: دستت درد نکنه... آخرین خاطرات....

** صبح بهزادی از سرویس پیاده می شود و می گوید: سلام پلی جون گیر جدیدی نداری به من بدی؟

اتفاقا وقتی داشت پیاده می شد با خودم فکر کردم! اه خدایا باز این دختره!

بهش می گویم.

 می خندد.

** با نازنین حاضر نمی شویم که یک سانتی متر هم جا به جا شویم که ماشین خانوم کریمی رد شود و برود طرف دبستان! نازی می خندد می گوید عیبی نداره! آروم آروم پشت سرمون می یاد.

عشق می کنم.

** - راستی نازی به قیچی گفتم که اون دفعه سر کلاس گفتی که ما که تو این کلاس هانیه نداریم!!!(در حالی که دو تا هانیه داریم!!)

- بهش بگو بیاد منم براش تعریف کنم که تو پرسیدی دما رو با چی اندازه می گیریم!

قاه قاه زیر خنده می زنم.

عشق می کنم.

** دکمه دوم مانتوی هدی کنده می شود. در حالی که مصرانه حاضر نیست که دکمه اولش را ببندد غر غر کنان به زمین و زمان فحش می دهد! من و نرگس ساعت ها از خنده ریسه می رویم.

** ضحی آمده نشسته کنارمان. میان همه ی حرفای هدی از درس 11 از درس 3 سوال می پرسد و اگر بگویی ساکت باشد استدلال می کند که توی امتحان همه را قر و قاطی می دهند و باید قدرت تشخیص داشته باشی

** معلم دینی مان آمده بالا سرم می پرسد امتحانم را تمام کردم؟ معلم ریاضی از پشت سرش لبخند می زند. ذوق می کنم. یاد صبح می افتم....

**ضحی و نرگس مصرانه گیر داده اند که نرگس سادات مشکی پوشیده و حتما برایش اتفاقی افتاده که این قدر ناراحت است. نرگس سادات فقط سرش گیج می رود. لباسش هم بنفش است! ولی ضحی باز هم اصرار می کند که حتما اتفاقی افتاده...

دلم برای پافشاری های ضحی هم تنگ می شود؟

** با خاله معین و نرگس و متی نشسته ایم روی اولین پله راه پله ی امتحانات... متی تنبلی اش می آید برود از تو کمدش شکلات بیاورد! دلم نون قندی ها اتاق مشاوره را می خواهد....

** گفت فرقی نمی کنه بری فرهنگ یا نری در هر حال آدم مزخرفی هستی! چون داری از پیش من میری.... میرزایی رو میگم...

** خانوم گرامی می آید به برگه ی امتحان شیمی ام منگنه بزند. برگه دومی وجود ندارد که بخواهد منگنه کند. اولین کسی که می خندد خودش است. من هم می خندم. نرگس هم.

**نشسته ایم کنار هم توی حیاط آفتاب گرفته ی داغمان حقیقت یا جرات بازی می کنیم! من هنوز هم جزو همین حلقه ام! من جزو این حلقه می مانم....

** suitable معنی می دهد مناسب. می گویم تصور کنین که یه دوست ژاپنی دارین اسمش sui ئه بعد با هم می رین رستوران. شما به sui اشاره می کنین که table،sui یعنی سویی بیا اینجا یه تیبله! یعنی اون تیبله مناسبه که بشینیم روش با هم غذا بخوریم! بعد قبل از اینکه غذا بخورین هم معنی کلمه رو یاد گرفتین! هم دیکتشو!

غزال می گوید بی مزه.

نگین کلی حال می کند و می خندد و می گوید که عاشق این کار هاست.

سعیده به ذهن خلاقم آفرین می گوید...

بقیه...

** خانوم کریمی برای بار هزارم برای تولدم باراکا پخش می کند! آآآآآی عشق می کنم. وقتی غزال سر می رسد باراکا ها تمام شده! غر غر می کند و نا پدید می شود! اولین باراکایی که پیدا می شود میروم دنبالش برایش ببرم.

وقتی از جلوی در حیاط برایش باراکا را تکان تکان می دهم می گوید:

- یعنی تو واقعا اینو برا من نگه داشتی و نخوردیش؟!!!

کمی که فکر می کنم خودم هم باورم نمی شود! می خندم!

**اتاق خانوم قاسم پور شلوغ و پلوغ است اول ها امتحان اجتماعی دارند فردا و من در حین اعتراض کردن هایم به خانوم قاسم پور که وقتشون خیلی کم است، دارم به آنهایی که این طرف و آن طرف می دوند. می خندم. اتاق گرم است. خطاب به جمع می گویم.

بچه ها امسال خیلی زود نگذشت؟

فریاد چرااااااااا ها بلند می شود.

محدثه می گوید خیلی هم مزخرف گذشت.

می گویم دبیرستان کلا همین طوریه.

خانوم قاسم پور چشم غره می رود.

می خندم.

موقع بیرون رفتن از همه ی انرژی های مثبتی که داده ام تقدیر و تشکر به عمل می آورد!

می خندم باز هم، می گویم دلشان برایم تنگ می شود! آخر آخرش همین است.

**سعیده دارد ارشادم می کند! که پـــــــلی نــــــــرو بانو امین! خواهرم اونجا بود! بانو امین خوب نیست! رتبه کنکورت خوب نمی شه!

کمی نگاهش می کنم و می گویم که فرقی نمی کند! ربطی به مدرسه ندارد اصلا! اول و آخرش خودت باید بخوانی اش!

حرفم را تایید می کند. بعد از مضرات فرهنگ و حرف هایی که شجی زد می گویم.

می گوید خب فرهنگ هم نرو!

می فهمم همه اش از درد دوست داشتنمان است! و این چارچوب هایی که دنیا برایمان چیده! دانه دانه با دست هایشان خودش و از آن که برایمان رهایی نیست  هیچ و دوست داشتن هم که فطرت مان است...

آنوقت بگو، انسان دقیقا باید چه کند؟

می ماند میان دو راهی سعیده! میان همان جایی که من برای رفتن عارفه مانده بودم...

اگر به خودم باشد ها! حتی الامکان به فطرت خودم جواب می دهم! نه چارچوب این دنیای فانی... فانی... فانی...

** سعیده صبح تا می بیندم می گوید: پلی من تحقیق کردم اگر می خوای برای اونجا....

نگاهش می کنم. کلماتش سر می خورد توی چشمانم. بعد برای هزارمین بار در روز احساس می کنم خیلی دوستش دارم...

سعیده در دو راهی نمی ماند... دوست داشتنش واقعی است... نه مثل مال من...

آدم در این دنیا یکی دو تا مثل سعیده داشته باشد ها...

هیچ غمی ندارد!

** -دوستت دارم نرگس سادات...

- چی شده پلی؟

- وا ... مگه باید چیزی شده باشه؟

- نه آخه قبلا یهویی نمی گفتی...

- چند وقت پیش داشتم با یکی بحث می کردم که آیا آدم باید به دوستاش بگه دوسشون داره یا نه... گفت نباید بگه..

- چرا نباید بگه؟

- نمی دونم...

- نه به نظر منم باید بگه...

افتخار می کنم به کسایی که نوجوانی مون رو در کنار هم گذروندیم! کنار هم نشستیم. مثل هم فکر کردیم و همدیگه رو دوست داشتیم.

و به خاطره های روزهای زوج و چهارشنبه های من و نرگس سادات...

حالا همه ی روز های نرگس بدون من زوج می شود و همه ی شنبه های من بدون او چهارشنبه...

** صدرا مشغول انجام دادن عملیات انتحاری است! میگه بچه ها هوام رو داشته باشین... می گم صدرا برو... همش در ره منزل لیلیه....

و بهش می گویم که چه قدر برایش خوشحالم...

منزل لیلی؟....

** غزال و صدرا دارند همه ی نکات آمادگی دفاعی را به صورت عملی اجرا می کنند! همه ی نماز خانه سرشان را از روی جزوه هایشان بلند کرده اند و نگاه می کنند. من و کوثر از خنده ریسه می ریم....

غزال دور نمازخانه می چرخد. صدرا ادای مصدوم ها را در می آورد...

من و کوثر ریسه می رویم...

*** دیدی بالاخره بعد عمری بالا و پایین رفتن بهم می گوید که دلش برایم تنگ میشود!

 احساس پیروزی می کنم! شده ام عینهو شکلک :دی!

***موج اف ام: اشک هات رو کی میشماره وقتی که
 دستای من از گونه هات دوره
رفتن
 همیشه اختیاری نیست
 آدم ی جاهایی رو مجبوره

با لحن پرویز پرستویی می گویم... فاطمه ... فاطمه...

خودم تعجب می کنم!

 ** نرگس و دیدی دوتایی بابت اینکه جواب سوال امتحان را 11 در آورده می زنند قدش و اطمینان پیدا می کنند که درست نوشته اند! می خندم و می گم الان به کلیدش شک می کنه بابت جواب شما دوتا، نرگس می خندد. دیدی دنبال می دود و دستش را به روش خودش تو گوشم می خواباند و می گوید: برو ادبیاتتو بخون...

** شجی از نرگس سادات می پرسد: نکته مهم چیست؟ نرگس سادات تند تند شروع به از حفظ گفتن نکته مهم کتاب زبان فارسی می کند. همه نگاهی به کتابشان و درس های خوانده نشده شان می اندازند.... و آه می کشند....

** خاله معین صد ساعت به کمد التماس می کند با کلیدی که دستش است باز شود. در باز نمی شود. وقتی ناله کنان روی زمین می نشیند و دستش را به دستگیره در می گذارد  کمد باز می شود. من و نرگس و متی و خودش از خنده روی زمین پهن می شویم.... میان خنده هایم حواسم به این خنده هاست... خنده ها....

** داریم یکی از سنگین ترین کیسه هایی را که دیدم دنبال خودم می کشیم و از سمت راهنمایی می رویم طرف آسانسور. یکدفعه خانوم گرامی از جهت مخالف وارد می شوند. خودم را آماده می کنم تا شروع کنم به توضیح دلایل اینکه چرا راهنمایی بودم. خانوم گرامی اصلا تو تاریکی ما را نمی بیند... کیسه را می کشیم و می رویم.... خنده ام میگیرد...

** مگر بشکند چشمان ساقی امشب خمارم را... خمارم را... خمارم را....

** زینب آمده با همان چادر و مقنعه کنار ما و جزوه ها و پلی کپی های بی پایانمان ایستاده و دارد یک چیز بی ربط می گوید! نرگس خنده کنان می گوید: بابا داره میگه تو اعتکاف جواب میداده چی می گی تو! نمی فهمم زینب چی گفته که این قدر بی ربط بوده که همه زیر خنده می زنن...

با خودم می گویم... من کجا می توانم پیدا کنم باز امروز را؟

** دارم با خانوم روشنایی خداحافظی می کنم... وقتی توی سرویس می شینم فکر می کنم که خیلی یکدفعه ای شد... یاد عارفه می افتم و جمعه ها و پلی کپی های تمام نشدنی تکمیلی و افشاری و نیکی و همه ی خاطرات دور افتاده ی اول دبیرستان...

و دوباره فکر می کنم که باید یک روز برگردم و مفصل خداحافظی کنم...

** با فهیمه رفتیم توی دستشویی از جزوه هندسه ی میرزایی عکس بندازیم.  فهیمه می آید می گوید که اگر فلاش نزنم نمی تونم از روش بخونم!  به یکی از بهترین عکاس های دنیا افتخاااااار می کنم!

** دوربین... چیک فلاش می زند.... من و کوثر و متن و نرگس توی قاب صفحه گیر افتاده ایم.

** نرگس و زینب برایم کادوی تولد آورده اند... زینب یه جامدادی نارنجی اورده و کادوی نرگس هم پر از ستاره است... دیگه کی تو دنیا پیدا میشه که بفهمه من ستاره و نارنجی رو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم...

** کوثر یکی از ستاره هام رو بر می داره... بهش می گم خیانت نکنه و بذاره سر جاش! کوثر قاطی می کنه... فرار می کنم و شاید برای آخرین بار توی حیاط بالا و پایین می پرم....

** داریم خاطره های راهنمایی مون رو تعریف می کنیم! متی داره کلمه دغدغه رو با تاکید خاص روی غین هاش می گه... من قاه قاه می زنم زیر خنده... کجا دیگر می تونیم همه ی الفاظمون رو غلیظ بگیم و یاد خاطراتمون بیفتیم؟

** بعد امتحان همه را جمع می کنم بریم ورزشگاه... داد و بیداد می کنم و خواهش می کنم که جمع شوند... یاد همه ی برنامه های پرورشی چندین سال گذشته بخیر!

** نرگس می زند پشتم... پلی میرزایی داره گریه می کنه...

** چشم های زینب خیسه...

** با فهیمه دست میدم...

** ضحی داره پشت سرم میدوئه و می گه با من خداحافظی نکردی...

** به نگین می گم که وسایلم خیلی زیاده. بقیه وسایل کمدم رو برداره بعدا بهم بده. لبخند می زنه...

** بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم از در مدرسه بیرون می یام...

********* ا ی ن ج ا ب د و ن م ن .....


+ تاریخ چهارشنبه 91/3/24ساعت 12:2 عصر نویسنده polly | نظر